shavour



داستان ن و ازدواج حضرت یعقوب (ع)

با سلام
در مورد ازدواج یعقوب دو قول وجود دارد:
1- بدنبال خوابى که یعقوب دید به منطقه حران رفت و طبق مأموریت به خواستگارى دختر "لابان" حاکم حران رفت اما از آنجا که "لابان" شش دختر داشت که کوچکترین آن "راحله" بود، دختر اول را براى ازدواج پیشنهاد داد و یعقوب بخاطر حیایى که داشت مخالفت نکرد و با وى ازدواج نمود که بعد از به دنیا آوردن دو پسر دختر اولى مرد مجددا یعقوب از دختر وى خواستگارى کرد که "لابان" دختر دوم را پیشنهاد نمود که مورد قبول یعقوب قرار گرفت از این دختر نیز پس از بدنیا آمدن دو پسر وى از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با دختران لابان ازدواج کرد تا به "راحله" که همسر مورد نظرش بود رسید و در مجموع از دختران لابان حضرت یعقوب صاحب دوازده پسر شد و چون در این مدت براى لابان چوپانى مى کرد.
از این راه صاحب گوسفندان فراوانى نیز شد و هنگام بازگشت به کنعان صاحب 12 پسر و اموال فراوان بود.

2- اما بنابر نقل دیگر که مختصرى تفاوت دارد، لابان دایى یعقوب است که در سرزمین "فدان آرام" زندگى مى کرد. حضرت یعقوب با راهنمایى و پیشنهاد پدرش نزد وى رفت و خدمت به دایى را عهده دار شد و با دو دختر وى ازدواج نمود که پس از مدتها با فرزندان و اموال فراوان به نزد خانواده خود در کنعان بازگشت و در کنعان ساکن شد. وى داراى 12 پسر بود که به اسباط معروف بودند.

داستان ازدواج یعقوب در کتاب هاى تاریخ
در کتاب هاى تاریخ داستان ازدواج یعقوب با لیا (یالیه) و راحیل دختران دایى خود لابان، با مختصر اختلافى این گونه نقل شده است: هنگامى که یعقوب با تدبیر، دعاى پدر را شامل حال خود گردانید و عیص سوگند یاد کرد که او را به جرم این کار خواهد کشت، مادرش رفقه بترسید که مبادا یعقوب به دست عیص به قتل برسد، از این رو به یعقوب گفت: اکنون نزد دایى خود لابان برو و بدو ملحق شو.

یعقوب براى انجام دستور مادر و دیدار دایى خود لابان به سمت فدان آرام حرکت کرد و از ترس عیص شب ها راه مى پیمود و روزها مخفى مى شد تا به آن جا رسید. یعقوب مایل بود با دختر لابان ازدواج کند و او دو دختر به نام هاى لیا و راحیل داشت. لیا از راحیل بزرگ تر بود، اما یعقوب راحیل را مى خواست.

وقتى از داییى خود او را خواستگارى کرد، لابان با ازدواج او موافقت کرد، مشروط بر این که مدت معینى گوسفندانش را بچراند.وقتى مدت مزبور به پایان رسید، لابان دختر بزرگ خود را به همسرى او درآورد و در جواب یعقوب که گفت: من راحیل را مى خواست، گفت: رسم ما نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهیم.
اکنون همان اندازه براى ما چوپانى کن تا راحیل را نیز به همسرى تو درآورم و یعقوب دوباره به همان مقدار چوپانى کرد تا وى راحیل را نیز به ازدواج او درآورد.
گفته اند که ازدواج با دو خواهر در آن زمان جایز بوده و منظور از آیه سوره نساء که فرمودند: <<. و أن تجمعوا بین الأختین إلا ما قد سلف>> ترجمه: ازدواج با دوخواهر و جمع میان آن دو نکنید، مگر آن چه در سابق گذشته است (نساء، 23) همین داستان یعقوب است .
ولى یعقوب داستان را این گونه نقل مى کند که اسحاق به یعقوب گفت: خداوند تو و فرزندانت را پیغمبر خواهد کرد و در تو خیر و برکت نهاده است، سپس بدو دستور داد به فدان - که جایى در شام است - برود.
یعقوب به دستور پدر به فدان رفت.
در آن جا زنى را دید که گوسفندانى همراه دارد و بر سر چاهى ایستاده و مى خواهد گوسفندان را آب دهد، ولى سنگى بر سرآن است که چند مرد بایستى به یک دیگر یارى دهند تا آن را بلند کنند. یعقوب از آن زن پرسید: تو کیستى ؟پاسخ داد: من لیا دختر لابان هستم. و لابان دایى یعقوب بود.
یعقوب که آن سخن را شنید، پیش آمد و سنگ را از سرچاه دور کرد و آب کشید و گوسفندان لیا را آب داد و سپس نزد دایى خود رفت.
لابان همان دختر را به همسرى او درآورد. یعقوب گفت: آن که نامزد من بود، راحیل خواهر اوست؟ لابان گفت: این بزرگ تر بود و من راحیل را نیز به ازدواج تو درخواهم آورد. سپس هر دو را به یعقوب داد.در مقابل گفته اینان، جمعى معتقدند که یعقوب راحیل را پس از این که لیا از دنیا رفت گرفت و میان دو خواهر جمع نکرد و این نظرى است که طبرسى مفسر بزرگوار شیعه اختیار کرده و آیه . و ان تجمعوا بین الاختین را درباره عمل مردم زمان جاهلیت دانسته که هم زمان با دو خواهر ازدواج مى کردند و این به نظر صحیح تر مى رسد.
به هر صورت مورخان نوشته اند که لیا و راحیل هر کدام کنیزى داشتند که آن ها را نیز به یعقوب بخشیدند. کنیز لیا، زلفا و کنیز راحیل، بلها بود.
یعقوب از این چهار زن، صاحب دوازده پسر شد:
روبیل یا به گفته بعضى روبین، شمعون، لاوى، یهودا، یشجر - یا یشاکر-، ریالون - یا زبولون -. مادر این شش تن لیا بود و یوسف و بنیامین که مادرشان راحیل بود. دان و نفتالى از بلها به دنیا آمدند. جاد واشیر که این دو را نیز خداوند از زلفا به یعقوب داد.به جز بنیامین، فرزندان دیگر یعقوب همه در شهر فدان آرام به دنیا آمدند و تنها بنیامین پس از آمدن یعقوب به فلسطین متولد شد.در مقابل، مسعودى دوازده پسر یعقوب را از لیا و راحیل مى داند و از کنیزان آن دو ذکرى نکرده است.
یعقوب سال ها در فدان آرام نزد دایى خود ماند و به کار گوسفند دارى روزگار مى گذرانید تا این که داراى گوسفندان بسیار و اموال زیادى شد و تصمیم گرفت به شام و فلسطین باز گردد، اما از برادرش عیص مى ترسید و بیم داشت که عیص در صدد قتل و آزار او برآید.

از این رو به گفته مسعودى هدیه اى پیشاپیش خود براى عیص فرستاد و مى گویند که یعقوب 5500 رأس گوسفند داشت ویک دهم آن ها را براى برادرش فرستاد و در نامه اى به برادر نوشت: عبدک یعقوب یعنى از بنده ات یعقوب.
هم چنین طبرى گفته است که یعقوب به چوپانان خود سپرد که اگر کسى آمد و از شما پرسید که شما که هستید؟ بگویید که ما چوپانان یعقوب - که بنده عیص است - هستیم.

از آن سو عیص با لشکریان خود از شام بیرون آمد تا یعقوب را به قتل برساند، ولى هنگامى که نامه را خواند و هدیه یعقوب بدو رسید، از کشتن وى صرف نظر کرد و به خوبى از برادر استقبال نمود و تا وقتى یعقوب در کنعان بود، آزارى بدو نرساند.

به هر حال حضرت یعقوب بدنبال ست و حاکمیت فرزندش حضرت یوسف در مصر، به دعوت وى به مصر رفت و 17 سال در آنجا ست نمود و در همانجا رحلت کرد.


داستان زیبای عابد و ابلیس

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی


ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ.
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ،
ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ.!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ
ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ.
ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ.
ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ.
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ.
ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ.
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ.

طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام)

اعتراض داشت فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :

یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف

از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود .

روزى از روى شکایت و فشار روحى

کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین

(علیه السلام) عرضه مى دارد :

شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل

را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ،

در حالى که من براى اداره امور معیشتم

در تنگناى شدیدى هستم ؟!

شب امیرالمؤمنین (علیه السلام)

را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید :

اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى

اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ،

و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى

باید به هندوستان در شهر حیدرآباد

دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ،

چون حلقه به در زدى

و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :

به آسمان رود و کار آفتاب کند .

پس از این خواب ،

دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد :

زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ،

شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!

بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید :

سخن همان است که گفتم ،

اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ،

اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى

و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ،

کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند،

و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند

تا خود را به هندوستان مى رساند

و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ،

مردم از این که طلبه اى فقیر

با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ،

تعجب مى کنند !!

وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ،

چون در را باز مى کنند ،

مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ،

طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید :

این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ،

و پس از پذیرایى

از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ،

و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .

مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ،

و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .

فردا دید محترمین شهر

از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ،

و هر کدام در آن سالن

پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ،

از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید :

چه خبر است ؟ گفت :

مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است .

پیش خود گفت :

وقتى به این خانواده وارد شدم

که وسایل عیش براى آنان آماده است .

هنگامى که مجلس آراسته شد ،

راجه به سالن درآمد ،

همه به احترامش از جاى برخاستند ،

و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .

نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت :

آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ

بر فلان مبلغ مى شود

از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه

که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ،

و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ،

یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ،

و شما اى عالمان دین ،

هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .

چون صیغه جارى شد ،

طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ،

پرسید :

شرح این داستان چیست ؟

راجه گفت :

من چند سال قبل قصد کردم

در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ،

یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم .

به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ،

مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ،

به شعراى ایران مراجعه کردم ،

مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ،

پیش خود گفتم :

حتماً شعر من منظور نظر کیمیا

اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ،

لذا با خود نذر کردم

اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم

این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ،

نصف دارایى ام را به او ببخشم ،

و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم .

شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ،

دیدم از هر جهت این مصراع شما درست

و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است .

طلبه گفت :

مصراع اول چه بود ؟

راجه گفت : من گفته بودم :

(( به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

طلبه گفت :

مصراع دوم از من نیست ،

بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است .

راجه سجده شکر کرد و خواند :

(( به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

(( به آسمان رود و کار آفتاب کند ))

به عشق غدیر وعلی( ع ).


داستانهای پند آمورز و البته کوتاه

روح های بزرگ را از دو جا می توان شناخت:یکی از نیاز بیشترشان و یکی از دردهای بیشترشان!

"دکتر علی شریعتی"

******************************************

ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتياج و اراده نداري بازار نرو.

"چارلي چاپلين"

*******************************************

هیچ کس نمی خواست باور کند که حقیقت به همان سادگی است که رخ می دهد!

"استیون هاوکینگ"

*******************************************

هرگز با احمق ها بحث نکنید
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند

"مارک تواین"

*******************************************

قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

"گابریل گارسیا مارکز"

*******************************************

عاشق طرز فکر آدم ها نشوید.
آدم ها زیبا فکر می کنند، زیبا حرف می زنند.
اما زیبا زندگی نمی کنند.

"رومن پولانسکی"

*******************************************

عشق مانند نواختن پیانو است
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری
سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی .

"پرفسور حسابی"

*******************************************

من از عشق بدم مي آيد !!!

براي اينکه يک بار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم .


" مارک تواین "

*******************************************

ارد بزرگ :

آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش

بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد.
.

*******************************************

تنهايي را فقط در شلوغي مي شود حس كرد.

سمفونی مردگان
"عباس معروفی"

*******************************************

ما چقدر به سادگی نیاکانِ خودمان خندیدیم،
روزی می آید که آیندگان به خرافات ما خواھند خندید!

فواید گیاهخواری
"صادق هدایت"


یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت.

مثنوی معنوی


یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می
دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت
بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.


بازگشت

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در ، بازم اخطاریه برای بابا.
پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو رومه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد.
سینا بود آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.حاضر شدم.
یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت می خوای کار کنی؟ گفتم آره." چرا شخصی کار نمی کنی؟ " ماشین ندارم " پس آشناست"
گفتم می شه گفت " گواهینامه که داری؟ " رانندگی بلدم. راننده خندید "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم آره، بغل دستیم گفت نمی زارن، آژانس و می گم.راننده گفت آشناست بغل دستیم گفت پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه می خواستم استراحت کنم. راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!
مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم اینجاست؟ سینا گفت انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ گفتم خفه شو دیگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت.سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها!
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید چند سال زندان بودی؟ فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم کلاً ؟ سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خندم و جمع کردم، چهار سال. فکر کنم.
سعید گفت همش به یه جرم بودا ! شاه چراغی سرشو ت داد، گفته بودین.
چند لحظه سکوت بود گفتم حقوقش؟ سعید به من نگاه کرد.
چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین.از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد، بازم چیه؟ گفتم مثل اینکه آدم کشتم؟! سینا گفت نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده!
گفتم خودم می گردم یه کاری جور می کنم.
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.

جعفر خان از فرنگ برگشته

داستان نمايش از اين قرار است كه جعفرخان فرزند يكي از اعيان تهران پس از هشت سال به ايران برگشته است، مادرش مصمم است زينب دختر عمويش را به عقد وي درآورد تا ببيند:
ببيندد دور ورش هفت هشت تابچّه جير و ير مي كنند، بدوند جيغ بزنند، شلوغ كنند و آن وقت بميرد، و<<زينب>> به درد اين كار مي خورد، زيرا هر چيزي را كه زن براي راحتي شوهرش بايد بداند، مي داند ldquo;مي تونه توي خونه كمك بكنه، سبزي پاك كنه، چيز ميز وصله كنه، اطو بكشه، قرآن بخونه، وسمه بكشه، حلوا بپزه، فال بگيره، جادو بكنهrdquo; اصلاً افراد اين خانواده، همه از زن و مرد به طلسم و جادو و جنبل و صبر و جخد و نظر قرباني و قمر در عقرب اعتقاد دارند و حتي، چنان كه از گفتگوهايشان پيداست، معتقدند كه فرنگيها گوشت خروس و ميمون مي خورند و از پوست كشيشهاشان يك نوع عرق مي گيرند.
جعفرخان با نيم تنه و شلوار آخرين مد پاريس ـ البته با فرستادن كارت ويزيت خود به خانه ي پدري قدم مي گذارند. قلاده ي توله سگ خود كاروت(هويج) را در دست دارد. فارسي را به اشكال حرف مي زند و نيمي از گفتارش آميخته به كلمات فرانسوي است. اين بچه ي سنگلج خودمان كه چند سالي در اروپا گذرانده، حالا خود را <<ما پاريسي ها>> مي نامد و ترقّي و تمّدن و به قول خود <<پروگره>> و <<سيويليزاسيون>> را در فوكول و كراوات و پوشت مي داند.
جعفرخان به خصوص با دائيش <<آبشون توي از جوب نمي رود>>. اين آقا دايي برخلاف حعفرخان اصلاً به هيچ اصلاحي عقيده ندارد.
آقا دايي دست چلاندن سرش نمي شود. از اين كه حعفرخان با كفش آمده تو اتاق و همه جا را نجس كرده ناراضي است، مي ترسد اگر اخلاقش را عوض نكند فردا كه زينب را به او دادند، آن دو نتوانند با هم زندگي كنند، پس حالا كه به سلامتي آمده آمده مملكت خودشان بايد تا دير نشده درست و حسابي <<آدمش بكنند>> يعني بايد با دست غذا بخورد، بعد از مشروبات دهنش را كر بدهد، روي زمين بخوابد، هميشه كلاه سرش بگذارد، <<زيرا در اين مملكت اگه آدم كلاه سرش نگذاره، كلاه سرش ميگذارند>> بايد عذر توله سگش را بخواهد، مثل آدم يك سرداري بپوشد، شلوارش را اطو نكند، دوش نگيرد، سبيلهايش را نزند، زمستان زير كرسي بخوابد و <<هيچ وقت هم عقيده ي شخصي نداشته باشد.
نمايشنامه خيلي خوب شروع مي شود و پرداخت محكم و تقريباً بي عيبي دارد. توصيف شخصيتها دقيق و صحيح است و گفتگوها درست و به جا از آدم بيرون مي آيد.
(مشهدي اكبرخان ـ جعفرخان ـ كاروت)
(لباس جعفرخان: نيم تنه و شلوار خاكستري، آخرين مد پاريس. شلوار بايد خوب اطو كشيده و داراي خط كاملي باشد. يقه نرم. كراوات و پوشت Pochette و جوراب يكرنگ روي اين لباسها، يك پالتو باراني كمربند دار. دستكش ليمويي رنگ. روي كفش و كلاه گرد و خاك بسيار، وقتي وارد مي شود در دست راست چمدان كوچكي و در دست چپ بند توله سگي را دارد. پشت سر جعفرخان مشهدي اكبر وارد مي شود. او هم يك چمدان با چندين چتر و عصا، و بعضي اسبابهاي سفر در دست دارد، كه مي گذارد روي زمين ـ جعفرخان فارسي را قدري با اشكال حرف مي زند)
جعفرخان (چمدان را مي گذارد روي ميز) اوف enfin (سرانجام - آخرش ) رسيديم. امّا راه دور بود! اما گرد و خاك و <<ميكروب>> خورديم! (با دستمال، گرد و خاك روي كفش و كلاه را پاك كرده، كلاه را مي گذارد روي ميز. ـ خطاب به توله!) Ici Carotte ( بیا اینجا کاروت)(به ساعت مچياش نگاه مي كند) صبح ساعت هفت و ربع از ينگي امام حركت كرديم. درست هشت ساعت و بيست و سه دقيقه تا اينجا گذاشتيم ( Nous avons mis (منظور "طول كشيد" است.)
مشهدي اكبر : خوب آقا جون، ايشاالله خوش گذشت اين چند سال.
جعفر خان : بد نگذشت، چرا. چطور ميري، مشدي اكبر؟ هنوز نمردي؟
مشهدي اكبر : از دولت سر آقا، هنوز يه خورده مون باقي مانده ـ الهي شكر، آخر
از فرنگ آمده . حالا اين جا انشاالله زن مي گيره براي خودش.
حعفرخان : براي خودم؟ نه مشد اكبر، اشتباه مي كني. آدم هيچ وقت براي
خودش زن نمي گيره(خطاب به توله) N'st ce pas carotte (به
مشهدي اكبر) اون واليز منو بده.
مشهدي اكبر : بله، آقا؟
جعفرخان : اون واليز.چيز .چمدون.
مشهدي اكبر : آهان ! بله، آقا.
جعفرخان : (چمدان را از مشهدي اكبر مي گيرد، باز مي كند و بعضي اشيا را
در مي آورد و مي گذارد روي ميز، من جمله يك ماهوت پاك كن ، يك
كتاب فرانسه، يك عطرپاش و يك شانه) پس مادام.پس خانم كو؟
مشهدي اكبر : الان مياد آقا.
جعفرخان : (بند سگ را مي دهد دست مشهدي اكبر) اينو نگه دار، مشد اكبر.
مشهدي اكبر : او آقا، نجسه.
جعفرخان : كاروت نجسه؟ از تو صد دفعه پاكتره هر صبح من اينو با صـــــــابون
مي شورم. Allons Carooe , allons (مشدي اكبر بند را مي گيرد و
سعي مي كند كه از سگ دور بايستد .)
مشهدي اكبر : (قرقر كنان) اين كار شد؟ بعد از هشتاد سال مسلموني تازه بيام
توله داري كنيم؟!
جعفرخان : هواي اين جا هم خيلي بده (با عطرپاش مشغول تلنبه زدن
مي شود) بايد پر <<ميكروب>> باشه.
مشهدي اكبر : راستي آقا چيز قحطي بود كه برامون توله سگ سوغاتي آوردي
اونم توله سگ فرنگي! عوض اين كه مثلاً يه عينك واسهمون بياريد
جعفرخان : عينك براي چي؟
مشهدي اكبر : آخر پير شديم ديگه. آقا گوشمون نمي شنوه چشممون نمي بينه.
جعفرخان چه سن داري؟7 مشد اكبر
مشهدي اكبر : مرحوم آقا بزرگ كه با شاه شهيد فرنگستون برگشتند شمــــا هنوز
نيا نيومده بوديد . يادم مياد اون سال خانوم دوتا دندون انداختند (حساب مي كند) بيست سال اين جا، بيست و پنج سال هــــم اون جا اين ميشه پنجاه و شش سال و.پنجاه و شيش سال هيوده سال
هم اون جا داريم اين مي شه هيوده سال .بايد هشتاد، هشتـــاد و
پنج سال داشته باشم، آقا جون.
جعفر خان : هشتاد و پنج سال ! اين خيلي بد عادتي است براي حفظالصحه،
اين عادتو بايد ترك كرد.
مشهدي اكبر : اين بد عادتيه؟
جعفرخان : بله اگه آدم بخواد از روي قاعده و از روي سيستم (System) رفتار
كنه بعد از هفتاد سال بايد بميره، اين خيلي بد عادتي است براي
مزاج. (مي آيد جلوي صحنه ـ به خود) .يك حمومي بگيريم،
خودمونو پاك كنيم. ساعت پنج شد، وعده دارم برم خونه ي مادام
<<حلوا پزوف>> اين مادام قفقازي رو تو راه باهاش آشنا شدم. از
بادكوبه هم با هم بوديم. حالا عصري بناست برم خونهاش، شوهرشُ
بهم <<پره زانته>> كنه، شوهرشم يه وقت به درد مي خوره ،
او تومبيل فروشه.
پس از بحث و جدل و كشمكش بين جعفرخان و ديگران مخصوصاً
آقا دايي كه بيش از همه از رفتار جعفرخان كلافه و عصباني است.
نمايشنامه اين طور به پايان مي رسد.
جعفرخان اگه يك ساعت ديگه تو اين ها بمونم، حتماً خواهم تركيد(بلند)
آقايون ، آن قدر برام صبر آورديد كه صبر خودم تموم شد. .اومدم توي
اين مملكت ديگه از اين كارها نخواهم كرد.الان هم ازتون Conge
ميگيرم (اسباب هايش را جمع مي كند توي چمدان)

وطن


زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.

پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!

شهر مرزی

با اینکه بیش از ده روز از پایان جنگ گذشته بود، ولی هنوز جشن و سرور در شهر کوچک مرزی به حدی بود که تشخیص روز دهم با روزی که صلح آغاز شده بود، بدون کمک تقویم مشکل بود. آرایشگاهها اصلاح مو را برای سربازان با پنجاه درصد تخفیف و اصلاح صورت را رایگان انجام می دادند و رستورانها میزهایی که مملو از دسرهای مقوی بود را در کنار درب خروج تدارک دیده بودند. تمام اهالی شهر کوچک، شاد و پر جنب و جوش بودند. حتی (عمو مهربون) که محبوب تمام بچه های شهر بود و تا چند روز دیگر هشتاد سالش تمام می شد، عصا را کنار گذاشته بود و صورتش را هر روز می تراشید و مثل همیشه- چون کسی را نداشت- تمام حقوق باز نشستگی اش را صرف خرید شکلات برای بچه ها می کرد. هنگام عصر، تقریبا همه شهروندان با لباسهای مرتب و زیبا، در تنها میدان کوچک شهر برای جشن جمع شده بودند. این جشن کوچک، برنامه ای بود که طی این چند روز، هر روز پیاده می شد. حتی خانواده هایی که سربازی از دست داده بودند، یا هنوز از سربازشان بی خبر بودند نیز در این جشن کوچک عمومی شرکت می کردند. زمان زیادی نگذشته بود که عمو مهربون با جیب های پر از شکلات از راه رسید و چون هیچ بچه ای را توی میدون ندید، متعجب شد و شروع کرد به پرس و جو. به پدر یا مادر هر یک از بچه ها که می رسید سراغ بچه ها را می گرفت و تنها پاسخی که دریافت می کرد این بود که "بچه ها تو کلیسا پیش مادر ماری هستند" برای همین تصمیم گرفت که به کلیسا برود. ولی اهالی شهر که می دانستندبچه ها مشغول چه کاری هستند، تصمیم گرفتند که مانع از رفتن او شوند و بهترین راهی که پیدا کردند استفاده از نقطه ضعف عمو مهربون بود. برای همین به پیرمرد بیچاره گفتند "اگه دلت برای مادر ماری تنگ شده دیگه چرا بچه ها رو بهانه می کنی؟" و پیرمرد که دوست نداشت آخر عمری بهانه ای دست اهالی شهر بدهد، از رفتن به کلیسا صرفنظر کرد.

کلیسا که بزرگترین بنای شهر بود، بالای نزدیک ترین تپه کنار شهر قرار داشت و مسیر مارپیچی به عرض یک درشکه، مستقیم به در کلیسا می رسید. هیچ کس نمی دانست که چرا کلیسا را کمی دورتر از شهر و یا چرا بالای یک تپه درست کرده اند. ولی چون بنای زیبای کلیسا -که به لطف مادر ماری همیشه تمیز و زیبا بود- از همه جای شهر دیده می شد، همه راضی و خوشحال بودند. داخل کلیسا، مادر ماری و بچه ها مشغول آماده کردن سالن برای مراسم فردا (یکشنبه) بودند ولی این مراسم کمی با هفته های گذشته فرق داشت. بچه ها با اجازه از مادر ماری و جمع آوری پول که چند ماهی طول کشیده بود، تصمیم گرفته بودند تا برای عمو مهربون، بعد از مراسم کلیسا، جشن تولد هشتاد سالگی بگیرند. برای همین همه بچه ها با دقت حرفهای مادر ماری را اجرا می کردند و آرزو می کردند که کارها هر چه زودتر تمام شود تا بخوابند و بتوانند در مراسم فردا شاد و سرحال شرکت کنند.

مادر ماری که زنی حدودا هفتادودو ساله بود بعد از عمو مهربون، بزرگترین ساکن شهر مرزی بود. ولی از نظر اعتبار و مردم داری رتبه اول را داشت. او تنها کشیشی بود که سعی به فراموشی دوران جوانی نداشت و از تفریحات جوانیش به نیکی یاد می کرد. حتی عکس هایی از دوران جوانیش را که با دوستان دوره تحصیل در دبیرستان انداخته بود، بزرگ کرده بود و به دیوار اتاقش که پشت کلیسا قرار داشت آویزان کرده بود و هرگاه که دختر یا پسر جوانی به دیدنش می رفت، از هر عکس خاطره ای تعریف می کرد.

مادر ماری علی رقم گفتارش، که همیشه دم از جوانی و سر زندگی می زد، پیر شده بود و زود خسته می شد برای همین به بچه ها گفت "آفرین بچه ها، به کارتون ادامه بدین تا من یه سر به اتاقم بزنم و برگردم. فقط مواظب باشین کتابا زمین نیفتن" بعد دستی به سر دخترک مو طلایی زیبایی که شش ساله به نظر می آمد کشید و از در پشت کلیسا خارج شد. وقتی به در اتاقش رسید، یاد نامه ای افتاد که باید ماه گذشته می رسید و هنوز نرسیده بود. برای همین تصمیم گرفت که سری به صندوق پست بزند. مادر ماری جز نامه ای که به طور مرتب دو هفته به دو هفته می آمد و خود او به مامور پست سفارش کرده بود که بجای آدرس نامه، آن را به کلیسا بیا ورد، نامه دیگری نداشت ( او در طی خد متش در این کلیسا تنها یک نامه دریافت کرده بود که خبر کشته شدن تنها فرزندش در جنگ بود) ولی نگران بود، چون آن نامه ها هم چند هفته ای بود که نیامده بودند. وقتی صندوق پست را باز کرد، نامه ای دید که برای خودش آمده بود و چیزی از فرستنده روی نامه نوشته نشده بود. نامه را به اتاقش برد و روی میز انداخت و مشغول نوشیدن قهوه شد. هیچ تمایلی به باز کردن نامه نداشت چون منتظر هیچ کس و هیچ چیز نبود. ولی بعد از اتمام کارهای مربوط به نظافت و تزیین کلیسا، قبل از خواب پاکت را باز کرد. داخل پاکت نامه ای بود که یک کوپن ارتش جهت سوار شدن به قطاربه آن سنجاق شده بود. نامه از طرف پسر معلم شهر بود که بعد از جنگ هیچ کس خبری از او نداشت. او از مادر ماری خواسته بود که به کسی چیزی نگوید و در اولین فرصت به دیدن او برود و توضیح داده بود با کوپنی که همراه نامه است می تواند تا شهر مرکزی بیاید و در ایستگاه قطار نشانی سربازی را داده بود که مسئول رساندن افراد به خوابگاه است. مادر ماری با وجود شوق فراوانی که برای دیدن پسر آقای معلم داشت، تصمیم گرفت که تا پایان مراسم تولد بهترین دوستش که بچه ها عمو مهربون صدایش می کردند، صبر کند. روز یکشنبه، بعد از مراسم، کیف دستی کوچکی را که از شب قبل آماده کرده بود، برداشت و فقط به عمو مهربون گفت "من برای یه کار شخصی می رم شهر مرکزی. اگه تا فردا بر نگشتم، مراقب کلیسا باش عمو پرسید "اتفاقی افتاده؟ می خوای منم باهات بیام؟" مادر لبخندی زد و گفت "نه. تو مراقب کلیسا باشی من راحتترم"

مادر ماری که حرفهای زیادی برای گفتن به سرباز جوان داشت، تمام مسیر کلیسا تا ایستگاه قطار را مانند دیوانه ها با خودش حرف زد. "حا لا چه جوری بهش بگم؟کاش از همون اول بهش می گفتم. ولی نه، تو جبهه آمادگیشو نداشت. اصلا الانم بهش نمیگم، ولی نمیشه، دیگه باید بدونه". در تمام طول سفر با خودش فکر می کرد و جملاتش را پس و پیش می کرد ولی قبل از اینکه ترتیب مناسبی پیدا کند، به شهر مرکزی رسید و به کلی افکارش در هم ریخت. بعد از پیاده شدن از قطار، از چند نفر سراغ سربازی را گرفت که مسئول رساندن افراد به خوابگاه ارتش بود و همه بلا استثناء گفتند "داخل سالن، سمت چپ، میز اطلاعات ارتش"
وقتی وارد سالن شد، به راحتی میز اطلاعات را پیدا کرد. رفت جلوی میز و سلام کرد. ولی چون با لباس شخصی بود مورد توجه قرار نگرفت و دوباره گفت.
- سلام پسر جون.
سربازی که پشت میز بود سرش را بالا گرفت و گفت.
- سلام خانم، بفرمایید؟
- من می خوام برم خوابگاه ارتش.
- لطفا چند دقیقه بنشینید تا بقیه هم بیایند. در ضمن هنوز راننده هم نیامده.
مادر ماری که هنوز تصمیم نگرفته بود چطور سر صحبت را باز کند، نشست و در فکر فرو رفت. آنقدر غرق افکارش بود که حتی متوجه جمع شدن خانواده سربازان و آمدن راننده نشد. تا اینکه سربازی گفت.
- خانم، مگه شما منتظر سرویس خوابگاه نبودین؟
- بله.
- اون آقا راننده سرویسه، برین دنبالش.
مادر ساک دستی کوچکش را برداشت و به دنبال راننده راه افتاد. هر چه زمان جلوتر می رفت، افکارش پریشان تر می شد و گفتگو با سرباز جوان برایش مشکل تر . زمانی که به خوابگاه رسیدند، راننده به او گفت.
- مادر ماری شما هستین؟
- بله.
- پس لطفا پیاده نشین، سرباز شما تو این خوابگاه نیست.
مادر ماری که اصلا سر حال نبود، سری تکان داد و دوباره سر جایش نشست. افکار پریشانش حتی اجازه ندادند که از خودش بپرسد "چرا اون تو این خوابگاه نیست؟!" بیش از پنج دقیقه نگذشته بود که راننده ایستاد و گفت:
- بفرمایید، سرباز شما اینجاست. داخل سالن سوال کنید تا شما رو ببرن پیشش.
مادر ماری چشمانش ضعیف بود ولی با نگاه اول، علامت بالای در ورودی را تشخیص داد. با سرعت پیاده شد و داخل سالن شد و از اولین پرستاری که دید، سراغ پسر معلم را گرفت. پرستار او را به اتاقی برد. مادر ماری که بغض گلویش را گرفته بود سعی داشت تا خودش را شاد و سرزنده جلوه دهد ولی با دیدن پسرک، دانه های اشک از گوشه چشمان آبی اش که هنوز هم خوش رنگ و زیبا بودند، سرازیر شدند. سرباز که متوجه ورود کسی به اتاقش شده بود، تمام حواسش را جمع کرد تا شاید متوجه شود که چه کسی وارد اتاق شده. برای مدتی همه ساکت بودند تا اینکه سرباز شروع به سخن گفتن کرد "کسی نیست که بگه چه خبره؟" پرستار نگاهی به مادر انداخت و چون متوجه شد که او هنوز قادر به سخن گفتن نیست. به سرباز گفت "مادر ماری به دیدن شما اومدن"
"اوه، سلام مادر ماری. اگه هنوز ایستاده اید، بفرمایید بشینید"
مادر ماری بی آنکه چیزی بگوید آرام به سمت صندلی که کنار او بود رفت و نشست. پرستار لبخندی زد و گفت "خوب بهتره که من تنهاتون بذارم. اگه با من کاری داشتین من تو اتاق آخر سالن هستم مادر ماری"

- چرا چیزی نمی گی مادر ماری؟ از شهر مرزی چه خبر؟ اوضاع کلیسا چطوره؟
مادر ماری که عینکش را برداشته بود و داشت با دستمال مخصوصش چشمانش را پاک می کرد گفت:
- همه چی خوبه. امروز صبح برای عمو مهربون، توی کلیسا جشن هشتاد سالگی گرفتیم.
- خوبه، خوشحالم که هنوز زندس.
- آره، زنده و سرحال. تازه از زمان صلح عصاشم کنار گذاشته.تو چطوری؟ کی بر می گردی؟
- نمی دونم. هر وقت که خوب بشم حتما میام. اینجوری دوست ندارم بیام.
- چشات چی شده؟
- هیچی، فقط دیگه نمی بینن.
- چرا؟
- دیگه چراش مهم نیست. جنگ بود مادر، شوخی که نبود.
- من خوب می دونم جنگ چیه. همین جنگ تنها فرزند منو هم از من گرفت.
- خیلی متاسفم مادر ماری، شما مگه بچه هم داشتین؟ چرا به کسی چیزی نگفته بودین.
- چه فرقی می کنه؟ مردم که جز ترحم کار دیگه ای نمی تونن بکنن، می تونن؟، نه می تونن مانع جنگ ها تو دنیا بشن، نه می تونن پسر من و چندین و چند نفر دیگه رو که تو جنگ ها از بین می رن، زنده کنن.
- نمی دونم که باید خوشحال باشم از اینکه همسر و خانواده و فرزند داشتین یا باید ناراحت باشم که فرزندتون رو تو جنگ از دست دادین.
این بار مادر ماری آنچنان اشک می ریخت که سرباز جوان هم
متوجه اشک ریختن او شد.
- چرا گریه می کنی مادر ماری؟ چیز بدی گفتم؟ منو ببخشید.
- نه پسرم، می دونی تو خیلی شبیه پسر منی، البته اون از تو بزرگتر بود ولی وقتی خبر مرگشو خوندم، هم سن الان تو بود. همیشه دعا می کردم که تو به سرنوشت اون دچار نشی.
- ناراحت نباش مادر، نه تنها پسر شهیدت، بلکه من و تمام جوونای دیگه که میومدیم تو کلیسا و به درسات گوش میدادیم فرزندان تو هستیم. دختر و پسر فرقی نمی کنه، ما همه فرزندان تو هستیم. من که شمارو مثل مادر خودم دوست دارم برای همین هم هست که به شما گفتم تا به دیدنم بیاین.

مادر ماری که تحت تاثیر حرفهای پسرک قرار گرفته بود، کمی سر حال شد و لبخندی زد. تا شاید او هم بتواند کمی سرباز جوان را شاد کند. ولی وقتی سرش را بلند کرد! او فراموش کرده بود. پسرک نا بینابود و لبخند او را نمی دید. مادر ماری که هنوز سعی می کرد تا به غمی که بر قلبش سنگینی می کرد، بی محلی کند. برای بار دوم لبخند صدا داری زد و خوشبختانه پسرک فهمید و برای بی جواب نگذاشتن لبخند مادر، او هم -به رسم تمام نابینایان جهان- در حالی که انگار به تابلوی بالای سر مادر ماری لبخند می زند، لبخندی زد و ادامه داد.
- راستی مادر از کلاسای درس کلیسا گفتم، یاد ماریا افتادم. ماریای پارچه فروش. اون چطوره؟ خوبه؟ یه ماهه که برایش نامه ننوشتم.
پسرک کلاسهای درس را بهانه کرده بود. او در تمام لحظات به یاد یا بود. ماریای پارچه فروش. اون اصلا مادر ماری را برای همین به آنجا دعوت کرده بود. دعوت کرده بود تا در مورد ماریا صحبت کند.
- این صندلی، صندلی چرخ داره! مگه پاهاتم؟
- آره مادر. جنگه دیگه. ماریاماریا چطوره؟
مادر ماری که سعی داشت تا جایی که می شد، بحث را عوض کند گفت:
- روی صندلیت لکه خونه بذار برات پاکش کنم.
- نه نه. این کارو نکن مادر.
- برای چی؟
- شما اول از ماریا برام بگین، بعدش بهتون می گم.
مادر ماری کمی مکث کرد. ولی بالاخره تصمیم گرفت تا از ماریا بگوید، از ماریای پارچه فروش
- هنوز تو مغازه باباش کار می کنه. باباش گفته هر سربازی که تا یه سال بعد ازدواج کنه یه قواره کت و شلواری بهش کادو می ده.
- چه خوب. هنوز تو کلاسای کلیسا میاد؟ تو نامش نوشته بود که کلاسا دیگه اون شور و حال سابق رو نداره.
- درست گفته، میاد، ولی واقعا دیگه کلاسا مثل قبل نیست. خوب دیگه، من که گفتم حالا تو از صندلیت بگو، چرا نباید این لکه ها رو پاک کنم؟
- می دونی مادر، من خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بگم، خیلی چیزا هست که باید بدونی. ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. می دونی مادر، هر چی که باشه من تو جنگ بودم. جنگم جنگه،شوخی که نیست. اگه راستشو بخوای. می دونی مادر ماری، چشمامو که دیدی؟
پاهامم که. تازه فقط پاهام که نیست، کمرمم. مادر دکترا از من قطع امید کردن. شاید یه ماه دیگه، شایدم یه سال دیگه. معلوم نیست.ولیولی می دونی، من از الان یه مرده حساب می شم. دیگه بهتره که تو شهر نیام. بهتره که ماریا، ماریای پارچه فروش، منو با این وضع نبینه. من که دیگه چه بخوام چه نخوام نمی تونم اونو ببینم. بهتره که دیگه هیچکس منو نبینه.حتی پدر و مادرم. تو هم بهشون چیزی نگو. بذار از من همون خاطرات قبل رو داشته باشن. بذار از من به عنوان همون جوونی که مرتب و آراسته تو کلاسای کلیسا شرکت می کرد یاد کنن. اینجوری بهتره مادر. ولی از شما خواهش می کنم که با ماریا، با اون دختر زیبای بزاز، صحبت کنید، کمکش کنید. نذارید اون زیاد عذاب بکشه. اون شمارو قبول داره. به حرفتون گوش می ده،بهش دلداری بدین.هنوز جوونه می تونه با کس دیگه ای ازدواج کنه و زندگی خوبی داشته باشه. درست نیست که من بیام به شهر و یه چند وقت مایه عذابش بشم. اگه فکر کنه من تو جبهه مردم، بهتر می تونه با این موضوع کنار بیاد تا اینکه بدونه من مدتی با این رنج و سختی زندگی کردم تا بمیرم.
اما درباره این لکه های خون. مادر ماری با دقت نگاه کن ببین که اسمی کنارشون نوشته شده؟"
- آره، کنار هر لکه یه اسم هست و یه تاریخ.
- درسته پرستار می گه اولین سربازی که روی این صندلی داشت خودشو برای مرگ آماده می کرد، این کار رو کرده. اون اسمشو نوشته و با خون خودش امضاء کرده و از پرستار خواسته که تاریخ فوتشو، وقتی که مرد، کنارش بنویسه. سربازای بعدی که روی این صندلی نشستن به این کار ادامه دادن تا امروز. مادر من نفر چندم می شم؟
مادر ماری دیگه فقط غم در دل نداشت،احساس نفرت هم اضافه شده بود. نفرت از جنگ و خونریزی. نفرت از بانیان جنگ.
- نفر هفتم می شی. سرباز سربلند شماره هفت
- خوبه ، هفت عدد خوبیه. میشه اسم منو اضافه کنی مادر؟ دوست ندارم پرستار این کار رو بکنه.
- باشه پسرم.
- مادر تاریخشو بزن آخر همین ماه.
- از کجا می دونی؟!
- مادر، من تو جنگ بودم، جنگ جنگه، خیلی چیزا به آدم یاد می ده.
مادر ماری دستش می لرزید و دندانهایش از خشم صدا می دادند. با این حال قلمی برداشت و مشغول نوشتن شد. پسر معلم شهر آخرین سربازی بود که روی صندلی می نشست و جا برای یادداشت و امضاء سرباز آخر زیاد بود برای همین مادر ماری نوشت:

سرباز سربلند کشور
خادم با اخلاص کلیسای شهر مرزی
سرباز شماره هفت
هفتمین مسافر
پسر معلم شهر مرزی

بلند شد و قلم را در گوشه ای گذاشت. پیشانی پسرک را بوسید و خیره به سربازی که روی یک صندلی چرخدار چوبی نشسته بود و با چشمان بسته اشک می ریخت، بدون خداحافظی اتاق را ترک کرد.

مادر ماری مدتی در حیاط بیمارستان نشست و فکر کرد، چند بار به طرف ساختمان رفت تا باز هم با سرباز جوان صحبت کند ولی باز برگشت و روی نیمکت فی جلوی بیمارستان نشست و تصمیم گرفت که دیگر با پسرک حرف نزند و نگوید که ماریا در حمله هوایی مرده است و نامه هایش به جای مغازه، به کلیسا می رفته و او به جای ماریا به نا مه هایش جواب می داده.

داستان : مرد قهوه چی

مرد قهوه چی متوجه رفتار آشنای او شده بود، حتی از نشستن پیرمرد روی میزی که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسی از آن استفاده نمی کرد، کمی متعجب شده بود. جلو رفت و گفت:
- سلام قربان، چی میل دارین؟
- سلام، همون همیشگی لطفا
او کاملا متعجب شد و کمی فکر کرد، در عرض چند ثانیه تمام بستگان دور ، دوستان، همسایگان و حتی معلمهای دوران تحصیلش را هم دوره کرد ولی پیرمرد حتی به هیچ کدام از آنها شبیه هم نبود.- ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش می دادین؟! چند وقت است که به اینجا نیامدین؟! شما منو میشناسین؟!
پیرمرد هیچ عکس العملی نشان نداد، حتی به او نگاه هم نکرد ولی پس از چند ثانیه گفت:
-لطفا اشتباه منو ببخشید، آخه می دونید،شما خیلی شبیه آخرین باری هستید که من پدرتون رو دیدم، لطفا دو تا قهوه بدین،یکی تلخ، یکی شیرین.
قهوه چی جوان که موهایش زودتر از موعد جو گندمی شده بود مات و مبهوت بود، می خواست به پشت پیشخوان برود ولی پاهایش از او فرمان نمی گرفتند، می خواست چیزی بگوید، چندین و چند سوال بپرسد ولی نمی توانست. پیر مرد متوجه مکس او شد، سرش را بالا گرفت و گفت:
- یه کیک هم بیار.

رفت و مشغول آماده کردن سفارش شد، زیر چشمی به پیرمرد نگاه می کرد ولی او کوچکترین حرکتی نداشت. او که بود؟ پسرک کاملا در اندیشه فرو رفته بود، ابتدا با خود گفت که او از دوستان قدیم پدرش است، ولی سالیان درازی بود که حتی مادرش هم حرفی از پدر نزده بود چه رسد به یک پیرمرد غریبه. بعد با خود اندیشید که شاید دیوانه است، اگر نبود که برای یک نفر دو تا قهوه سفارش نمی داد، آنهم یکی تلخ ویکی شیرین. چیزهایی هم که در رابطه با پدرش گفته بود به نظرش بدیهی آمد. خوب آخه هر انسانی پدری داشته و کما بیش به او شبیه بوده.

قهوه ها را سر میز برد و بی آنکه چیزی بگوید برگشت پشت پیشخوان. پیرمرد قهوه تلخ را برداشت و کمی بو کشید و گفت:
- طوطی پدرت کجاست پسر جون؟
با شنیدن این سوال پسرک از پشت پیشخوان جلو آمد و با تعجب پرسید:
- مگه پدر من طوطی داشت؟!
پیر مرد لبخندی زد وگفت:
- درست نمی دونم، ولی فکر می کنم آخرین باری که اینجا اومدم،
یه طوطی اینجا بود. یه طوطی سفید درشت با یه تاج نارنجی رنگ.
- درسته، منظور شما شیوا ست؟شما می دونید اون طوطی مال کیه؟مال پدرم بوده؟
- پس اسمش شیواست، نه نمی دونم مال کیه.
قهوه چی جوان که حالا روی صندلی روبروی پیرمرد نشسته بود گفت:
- البته من نمی دو نم واقعا اسمش چیه. این اسمو چند تا دختر دانشجو که مشتری ما هستن روش گذاشتن. شما می دونید اسم واقعیش چیه؟شما کی هستین؟بابامو از کجا می شناسین؟
- اول بگو کجاست تا بعد. شیوا رو می گم.
- تو اتاق بالای مغازست. قبلا همیشه رو قفسه کتابا قدم میزد و با حرفاش مشتریا رو سرگرم می کرد ولی چند ماهه که اذیت می کنه، یه مدت بردمش خونه ولی با مامانم کنار نیومد برای همین گذاشتمش بالا. گناهی نداره، پیر شده دیگه.

- غذا می خوره؟ حالش خوبه؟
- آره، بد نیست، می خواین ببینینش؟
- نه دیگه این روز آخری فرصتی برای دیدنش ندارم. این کتابا چیه؟
- اینا؟ اینا کتاب نیستن.
- پس چی هستن؟
- بت زندگی من هستن.
- چرا؟
- آخه می دونین، اینا، یا نوشته یک روح سرگردانن، یا نوشته یه
انسان دیوانه.
پیرمرد لبخند زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که ارزش خوندن داشته باشه.
پسرک جوان به فکر فرو رفت، احساس عجیبی داشت، احساس می کرد یکی از بزرگترین مشکلات زندگیش حل شده.
- یعنی برای شما مهم نیست که کی اونارو نوشته؟
- نه،مهم نیست، چه من نوشته باشم، چه پدر تو، یا حتی خود تو.
- پس شمام شنیدین که اینارو بابای من نوشته؟ دیگه از این مذخرفات خسته شدم اولا هیچکدوم از این کتابا به نام بابای من نیست، دوما بعد از فوت پدرم چند کتاب دیگه هم چاپ شده که هیچکس از نویسندش خبری نداره. حتی ناشر میگه که نویسنده خارج از کشور زندگی میکنه.

- خوب من امروز اینجام که همه چیزو بهت بگم. منو بابات
دوستای قدیمی بودیم. بابات نویسنده خوبی بود ولی هیچکس دوست نداشت که اون نویسنده باشه حتی مامانت، (دختر خاله بابات)، که از بچگی قرار بود با هم ازدواج کنن. تو دیگه کاملا بزرگ شدی، اگه اشتباه نکنم سی سال باید داشته باشی، بهتره که همه چیز رو درباره مامان و بابات بدونی. اونا هیچ علا قه ای به هم نداشتن. بعد از ازدواج چون بابات دوست نداشت کسی ناراحت بشه، این شغل رو انتخاب کرد. ولی نویسندگی رو کنار نگذاشت و از من خواست تا داستانهاشو به اسم من چاپ کنه تا هم حرفاشو زده باشه هم کسی رو ناراحت نکرده باشه. اون حتی هزینه تحصیل منو پرداخت تا منم نویسنده بشم. تمام این کتابا نوشته پدرته .به جز پنج تای آخر که من نوشتم. حتی داستان (بانوی گران فروش) که چند ماهی بعد از فوتش چاپ شد هم نوشته اونه. من هر روز اینجا می اومدم و گپ می زدیم تا اینکه روزی دخترک مهربانی که داستانهای پدرت رو خونده بود، با زحمت زیادی تونسته بود آدرس منو پیدا کنه. منو اون مدت زیادی با هم آشنا بودیم ولی من نمی تونستم به سوالا ش جواب بدم برای همین گفتم که تمایلی ندارم تا در رابطه با داستانهام توضیحی بدم ولی اگه دوست داره می تونم کسی رو بهش معرفی کنم تا به سوالاش جواب بده. با این روش دختر زیبایی که چند ماهی هم از پدرت بزرگتر بود با پدرت آشنا شد و جمع دو نفری ما به یک جمع سه نفری تبدیل شد و پس از مدت کوتاهی، فرشته با هوش ما متوجه شد که نویسنده داستانها من نیستم و پی برد که نویسنده اصلی پدر توست. پس از سفرمن، پدرت نامه ای برایم نوشت و برام تو ضیح داد که برای اولین بار عشق رو درک کرده و تصمیم به ازدواج داره.من که کاملا از این موضوع جا خورده بودم،
برگشتم تا به پدرت کمکی بکنم. برای همین قبل از دیدن پدرت قرار ملاقاتی با دخترک گذاشتم. اونم عاشق شده بود ولی دوست نداشت که با ازدواج با پدرت، زندگی شما رو بهم بریزه برای همین آرزو کرد که کاش می شد شرایطی باشه که اون هم بتونه از سخنان پدرت لذت ببره و هم مانعی برای زندگی شما نشه. بعد از اون ملاقات دیگه کسی دخترک رو ندید و پدرت هم از دوری اون فوت کرد.
- ولی همسایه های مغازه می گفتن که پدرم بعد از دیدن شیوای سخن گو فوت کرده!
- شاید رازی در این داستان نهفته باشد پسرم ولی نکته مهم اینه که تو باید سعی کنی تا راه پدرت رو ادامه بدی، باید شروع کنی و داستان بنویسی، مثلا همین سر گذشت بابات.
- ولی چرا خودتون نمی نویسید؟
- پسرم، من وقت زیادی ندارم، در ثانی من به پدرت قول دادم که این راز رو تا پایان عمرم جایی چاپ نکنم.
پیرمرد رفت و قهوه چی جوان غذای طوطی را آماده کرد ولی طوطی سفید مرده بود. او با دیدن این صحنه به یاد حرفهای پیرمرد افتاد. قلمی بر داشت و اولین داستانش را از یک مراسم سوگواری شروع کرد که پیرزن زیبایی با شنل سفید بلند بر تن و تاجی نارنجی رنگ،حضور داشت.

روزی شخص نانوایی، مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازه اش می آید.

با خودش گفت حتما این فقیری است!

که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،

مرد از آنجا دور شددوست نانوا که آن مرد را از سر

کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه

حتما فقیری بود که نان مجانی می خواست و من به او گفتم

نان تمام شدهدوست نانوا گفت وای بر توآن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است

نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا

ببخش که شما را نشناختمو از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند

زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به

شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم.زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد.

روزی در کلاس درس نانوا از زاهد

پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟

شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای

بنده ای نان دهند. حکایت آشنا.


نماز اول وقت و رضا شاه (پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست)

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت چند دقیقه.

بعداز ورودما اذان مغرب گفتند آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،

درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد

وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!

برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد

بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟

و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد.

درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه)

مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم

ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود

و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!

روزی خانمم گفت که برای شفای بچه،

مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم.

آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم.

رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد.

گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه

را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد

که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی

که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود

و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت

و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت

و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!

به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم

پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات!!

حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر

این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید:

حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟

شیخ گفت :

قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!

متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟

كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد. خلاصه گفتم :

باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:

باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا،

دیدم سروصدای مردم بلند شد

ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت

بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!

منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی"

نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!

اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند

سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت

چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!

درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد

مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم

چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز

رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم!!

اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود.

نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده،

لذا عذرخواهی کردم وگفتم :

قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و.

رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم :

قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم

چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد

وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:

مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده،

ونماز اول وقت بخوانه و عوضی نمیشه.!

اونیکه ه تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!

بعدها متوجه شدم،

آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند

اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!

ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم

"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم

(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)

به اندازه ارادت به امام رضا انتشار کن التماس دعا نماز.


ادبیات تخصصی خرداد شهریور دی
98 دانلود دانلود
97 دانلود دانلود دانلود
96 دانلود دانلود دانلود
95 دانلود دانلود دانلود
94 دانلود دانلود دانلود
93 دانلود دانلود دانلود
92 دانلود دانلود دانلود
91 دانلود دانلود دانلود
90 دانلود دانلود دانلود
89
دانلود دانلود دانلود
88 دانلود دانلود دانلود
87 دانلود دانلود دانلود
دانلود آرشیو کامل امتحانات نهایی ادبیات فارسی تخصصی از سال 87 تا 97 به صورت یکجا
منبع : سایت کنکور www.konkur.in


ر این مجموعه

تمامی امتحانات نهایی درس ادبیات فارسی سال چهارم رشته انسانی

به صورت یکجا در یک فایل و نیز به صورت جداگانه ،

جهت دانلود شما قرار گرفته است

و جز بهترین منابع برای امتحانات نهایی داوطلبان کنکور می باشد .

این آرشیو ، شامل تمامی سوالات

و پاسخ های تشریحی امتحانات نهایی و هماهنگ کشوری

برگزار شده در خرداد و شهریور و دی ماه سال های 90 تا 98 می باشد .

ادبیات فارسی خرداد شهریور دی
98 دانلود دانلود
97 دانلود دانلود دانلود
96 دانلود دانلود دانلود
95 دانلود دانلود دانلود
94 دانلود دانلود دانلود
93 دانلود دانلود دانلود
92 دانلود دانلود دانلود
91 نیم سال دوم مرداد ماه دانلود
جبرانی نیم سال اول

جبرانی نیم سال دوم

نیم سال اول

نیم سال دوم

90 نیم سال دوم

نیم سال اول

نیم سال دوم

نیم سال اول

نیم سال دوم

جبرانی نیم سال اول

جبرانی نیم سال دوم

جبرانی نیم سال اول

جبرانی نیم سال دوم

دانلود آرشیو کامل امتحانات نهایی ادبیات فارسی از سال 90 تا 97 به صورت یکجا
منبع : سایت کنکور www.konkur.in


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

golshaniyad تولیدی قابلمه و تابه گرانیتی مطالب اینترنتی کتابخانه جوادالائمه سده لنجان pahnekavirwe رال نیو فایل | مرجع محصولات دانلودی سیویل 1400 هر آنچه میخواهید به رایگان دریافت کنید arabi9test