روزی شخص نانوایی، مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازه اش می آید.
با خودش گفت حتما این فقیری است!
که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،
مرد از آنجا دور شددوست نانوا که آن مرد را از سر
کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه
حتما فقیری بود که نان مجانی می خواست و من به او گفتم
نان تمام شدهدوست نانوا گفت وای بر توآن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است
نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا
ببخش که شما را نشناختمو از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند
زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به
شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم.زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد.
روزی در کلاس درس نانوا از زاهد
پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای
بنده ای نان دهند. حکایت آشنا.
داستان زنان و ازدواج حضرت یعقوب (ع)
داستانی که پرفسور حسابی نقل میکند post 81
زاهد ,نانوا ,نان ,مرد ,قبول ,تمام ,آن مرد ,او را ,و گفت ,نان تمام ,نانی را
درباره این سایت